۳۱ خرداد سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران و روز بسیج اساتید گرامی باد
شهید مصطفی چمران
تولد: ۱۸ اسفند ۱۳۱۱
ورود به لبنان : ۱۹۷۱م / ۱۳۵۰
بازگشت به ایران : ۱۳۵۷
شهادت :۳۱ خرداد ۱۳۶۰
شهید چمران: وقتی شیپور جنگ نواخته می شود مرد از نامرد شناخته می شود.
من دنیا را طلاق دادم.
خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند.
مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواستههای عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد.
روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و از همه چیز خود گذشتم.
از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد.
شهید دکتر مصطفی چمران
آخرین دست نوشته شهید چمران دقایقی قبل از شهادت، داخل ماشین و در حال رفتن به سوی دهلاویه نوشته شد. این دستنوشته بعد از شهادت از جیب پیراهنش بیرون آورده شد درحالی که خون آلود بود :
« ای حیات ! با تو وداع می کنم ، با همه مظاهر و جبروتت . ای پاهای من ! می دانم که فداکارید ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آیید ؛
اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محکم باشید. این پیکر کوچک ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیت ها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید . دراین لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ کنید .
شما سالهای دراز به من خدمت ها کرده اید .
از شما آرزو می کنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه ، ادا کنید
ای دست های من ! قوی و دقیق باشید.
ای چشمان من ! تیزبین باشید .
ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل کن .
به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید.
من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی . چه ، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.»
شهید چمران: خدا که میبیند!
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند، مصطفی مؤسسه ماند ، نیامد خانه ی پدرم. آن شب از او پرسیدم : “دوست دارم بدانم چرا نیامدی؟ ” مصطفی گفت : “الان عید است. خیلی از بچه ها رفتن پیش خانواده هایشان اینها که رفته اند ، وقتی برگردند برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند .” گفتم : ” خب چرا چرا مامان برایتان غذا فرستاد ، نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید. ” گفت : “این غذای مدرسه نیست. ” گفتم: “شما دیر آمدید بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید . ” اشکش جاری شد گفت: ” خدا که می بیند.”
برگرفته از زبان همسر شهید چمران خانم غاده جابر
روح بلند و آسمانی اش قرین رحمت واسعه ی الهی باد…