معرفی کتاب :
«درست فردای شهادت سپهبد صیاد شیرازی، دوست نویسندهام احمد دهقان متنی در اختیارم گذاشت که نوار پیاده شده چندین جلسه مصاحبه با آن شهید بود... تا آن روز من صیاد را هم در میدان جنگ دیده بودم (در عملیات والفجر١) و هم بعد از جنگ (در حوزه هنری در بعضی مناسبتها). وقتی که او شهید شد، من نیز مانند همه مردم ایران غمگین و متأثر شدم. آن روزها من بیش از هر چیز تحت تأثیر منش خاضعانه و رفتار بیپیرایه او بودم، اما با خواندن این خاطرات دریافتم بزرگی او بیشتر از آن است که ما میدانیم و حق او برگردن استقلال امروز ایران و در سرنوشت جنگ فراتر از آن است که به تعارف در مجامع و محافل گفته میشود. او به راستی قهرمانی است ملی و قابل افتخار.»
همچنین در بخشی از متن این کتاب می خوانیم: «... ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آنقدر لیاقت میبینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران شود.» پیشبینی سرلشکر پیر، سیزده سال بعد هنگامی تحقق یافت که ایران یکی از حساسترین لحظات تاریخ خود را میگذراند...».....
به مناسبت روز میلاد علی اکبر(ع)وهمچنین روز جوان کتابخانه به برگزاری جشنی دراین زمینه اقدام نموند.دراین جشن کتابداران به پذیرایی از ارباب رجوع وهمچنین معرفی کتابی مرتبط باجوان نیز پرداختند
علیرضا مختارپور دبیرکل نهاد گفت: از ۱۲۴۵ شهر کشور در سال ۱۳۹۳، ۲۵۶ شهر به کلی فاقد کتابخانه عمومی بوده اند که با تلاش نهاد کتابخانه ها عمومی در سال ۱۳۹۷ این تعداد به ۱۳۰ شهر کاهش یافته و امیدواریم تا سال ۱۴۰۰ تعداد شهرهای فاقد کتابخانه به صفر برسد.
فریدالدین ابو حامد محمد بن ابوبکر ابراهیم بن اسحاق عطار نیشابوری، یکی از شعرا و عارفان نام آور ایران در اواخر قرن ششم و اویل قرن هفتم هجری قمری است. بنا بر آنچه که تاریخ نویسان گفته اند بعضی از آنها سال ولادت او را 513 و بعضی سال ولادتش را 537 هجری.ق، می دانند. او در قریه کدکن یا شادیاخ که در آن زمان از توابع شهر نیشابور بوده به دنیا آمد. از دوران کودکی او اطلاعی در دست نیست جز اینکه پدرش در شهر شادیاخ به شغل عطاری که همان دارو فروشی بود مشغول بوده که بسیار هم در این کار ماهر بود و بعد از وفات پدر، فریدالدین کار پدر را ادامه می دهد و به شغل عطاری مشغول می شود. او در این هنگام نیز طبابت می کرده و اطلاعی در دست نمی باشد که نزد چه کسی طبابت را فرا گرفته، او به شغل عطاری و طبابت مشغول بوده تا زمانی که آن انقلاب روحی در وی به وجود آمد و در این مورد داستانهای مختلفی بیان شده که معروفترین آن این است که:
"روزی عطار در دکان خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید و چند بار با گفتن جمله چیزی برای خدا بدهید از عطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد. درویش به او گفت: ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟ عطار گفت: همانگونه که تو از دنیا می روی. درویش گفت: تو مانند من می توانی بمیری؟ عطار گفت: بله، درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا برفت. عطار چون این را دید شدیداً متغیر شد و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد."
او بعد از مشاهده حال درویش دست از کسب و کار کشید و به خدمت شیخ الشیوخ عارف رکن الدین اکاف رفت که در آن زمان عارف معروفی بود و به دست او توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چند سال در خدمت این عارف بود. عطار سپس قسمتی از عمر خود را به رسم سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماوراءالنهر به مسافرت پرداخت و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد و در همین سفرها بود که به خدمت مجدالدین بغدادی رسید. گفته شده در هنگامی که شیخ به سن پیری رسیده بود بهاءالدین محمد پدر جلال الدین بلخی با پسر خود به عراق سفر می کرد که در مسیر خود به نیشابور رسید و توانست به زیارت شیخ عطار برود، شیخ نسخه ای از اسرار نامه خود را به جلال الدین که در آن زمان کودکی خردسال بود داد. عطار مردی پر کار و فعال بوده چه در آن زمان که به شغل عطاری و طبابت اشتغال داشته و چه در دوران پیری خود که به گوشه گیری از خلق زمانه پرداخته و به سرودن و نوشتن آثار منظوم و منثور خود مشغول بوده است. در مورد وفات او نیز گفته های مختلفی بیان شده و برخی از تاریخ نویسان سال وفات او را 627 هجری .ق، دانسته اند و برخی دیگر سال وفات او را 632 و 616 دانسته اند ولی بنا بر تحقیقاتی که انجام گرفته بیشتر محققان سال وفات او را 627 هجری .ق دانسته اند و در مورد چگونگی مرگ او نیز گفته شده که او در هنگام یورش مغولان به شهر نیشابور توسط یک سرباز مغول به شهادت رسیده که شیخ بهاءالدین در کتاب معروف خود کشکول این واقعه را چنین تعریف می کند که وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است. با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:
در کوی تو رسم سرفرازی این است مستان تو را کمینه بازی این است
با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت شاید که تو را بنده نوازی این است
چکیده ای از کتاب :
فرشتگانی که در ابتدای امر بخشی از آنان از خدا رخصت گرفتهاند که نظارهگر ماجرای کربلا باشند اما به تدریج که کار دشوار شد و عرصه بر امام حسین (ع) تنگتر، دسته دسته و فوجفوج از حضرت معبود رخصت خواستهاند و به جمع نظارهگران نگران پیوستهاند.
اما
چه میخواهند بگویند این فرشتگان در این فصل. آمدهاند که چون نسیمی
تارهایی از زلف عباس را کنار زنند تا گوشههایی از رخسارش را بنمایانند.
اصلیترین حرفها در این فصل که طولانیترین فصل کتاب است زده شده است.
برای درک مقام حضرت عباس (ع)، امام حسین (ع) را باید شناخت.
در این فصل
از زبان فرشتگان مکالمههای بین خدا و پیامبر درباره نجات امتش و فراتر از
آن نجات همه بشریت آمده است و اینجاست که حسین عزیز پیامبر که «حسین منی و
انا من حسین» برای نجات کل بشریت انتخاب میشود و بعد مکالمه خواندنی حسین و
خدا و بهت و حیرت فرشتگان از به هم خوردن قواعد عالم. و حسین دو بال از
خدا طلب میکند، یکی از جنس خواهر و یکی از جنس برادر که همان زینب و
عباساند. و چه خوب فلسفه حضور این دو وجود مبارک در کنار امام حسین (ع)
بیان شده است.